شاعر : ناظم حکمت

شعر : تو نبودی

 

برف بند آورده بود راه را

تو نبودی

زانو زدم مقابلت

و محو تماشایت شدم

با چشمان بسته

کشتی ها نمی گذرند

و هواپیماها پرواز نمی کنند

تو بودی

در مقابلت تکیه داده بودم به دیوار

حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم

با دهان بسته

تو نبودی

با دستانم لمست می کردم

و دستهایم

بر صورتم می لغزید.

 

 

 

 

شاعر : ناظم حکمت

شعر : تنهایی

 

 

تنهایی

به راستی

چیزهای زیادی

به انسان می آموزد

امّا محبوبم

تو نرو

بگذار تا من

همچنان نادان بمانم .