شعر : در تماشاخانه

شاعر : محمود كيانوش

 

پرده بالا مي رود

صحنه

تاريكيِ مطلق

شعبده باز ناپيدا

ناگهان انفجاري بزرگ

و هنگامي كه آشفتگي

در پردۀ آهنگي لطيف

به نظم در مي آيد

يك پاره سنگ

به خون و شكوفه مبدّْل مي شود

و اكنون تو در برابر خود

عالمي مي بيني

از شگفتي و زيبايي

در اين فرصت كوتاه

با تماشاي شعبده خوش باش

زيرا كه اگر مغز را به آتش دَركشي

تا رازهاي شعبده را دريابي

لذّت تماشا را از دست خواهي داد.

 

 

 

شعر : دور نزديك مي شود

شاعر : محمود كيانوش

 

ستارگان چشمانم را

با بيكرانگي ناشناخته پُر كردند

و دلم را

با يأسِ خلأ

آنگاه

پروازِ يك عقاب

بيكرانگي را شكست

و ناشناخته را

"اميد روشن آبي" ناميد

و آوازِ "توكا"يي

خلأ را

با عطر ياسِ سپيد پُر كرد.

 

 

 

شعر : مسافران

شاعر : محمود كيانوش

 

خوشا به حال پرندگان

زيرا كه همواره در سفرند .....

در فرودگاه هاي بين المللي

مردم اختلاف هاي ايماني شان را

از ياد مي برند

زيرا كه همه

در ذهن هاشان مسافرند

تنها آنجا

و در آن هنگام است

كه از اوهام شان فارغ اند.