شعر : بر سنگ مزار ؛ قطعه ادبي : لوچ .... شاعر : كارو
شعر : بر سنگ مزار
شاعر : كارو
الا اي رهگذر منگر چنين بيگانه بر گورم
چه ميخواهي ؟ چه ميجوئي ، در اين كاشانة عورم ؟
چسان گريم ؟ چسان گويم حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نميداني ! چه ميداني كه آخر چيست منظورم ؟
تن من لاشة فقر است و من زنداني زورم
كجا ميخواستم مردن ؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، بساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفت ها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، بقعر خاك پوسيدم
زبستكه با لب محنت ، زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك غم پُر گشته اين صدپاره دامانم
چه ميپرسي كه چون مُردم ، چسان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دَهرم
كه خون ديده آبم كرد و خاك مرده ها نانم
همان دَهری كه با پستي به سَندان كوفت دندانم
بجرم اينكه انسان بودم و مي گفتم انسانم
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بَدمستي
وجودم حرف بي جائي شد اندر مكتب هستي
شكست و خُرد شد ، افسانه شد روزم به صد پستي
كنون اي رهگذر ، در قلب اين سرماي سرگردان
بجاي گريه بر قبرم بكش با خون دل دستی
كه تنها قسمتش زنجير بود از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا
در عمق سينة زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچة پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوتِ كاروان تيره بختي ها
سراپا نغمة عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي !!!
قطعه ادبي : لوچ
شاعر : كارو
دهقان پير با ناله مي گفت :
ارباب ، آخر درد من ، يكي دو تا نيست ! با وجود اين همه بدبختي ، نمي دانم ديگر خدا چرا با من لج كرده و چشم تنها دخترم را "چپ" آفريده است . دخترم همه چيز را "دوتا" مي بيند !
ارباب پرخاش كرد كه : بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهرمار مي كني ، مگر كور بودي نديدي كه چشم دختر من هم "چپ" است ؟
دهقان پير گفت : چرا ارباب ، ديدم امّا چيزي كه هست ، دختر شما همة اين خوشبختي ها را "دوتا" مي بيند ولي دختر من همة اين بدبختي ها را !