شعر : پرسش

شعر : انديشيدن

شاعر : محمود كيانوش

 

 

« پرسش »

 

گفتي ببين و من

ديدم فضاي لايتناهي را

در آن ستاره ها و سياهي ها

                            ديدم

گفتي بگوي و من

گفتم : چه عالم بزرگ و عجيبي

ليكن مرا از اين همه ، آخر

چه مقصدي ؟

                 چه نصيبي ؟

مي خواستي كه من

چيزي بدانم از تو و هستي ؟

در خود نباشم و باشم

همواره در تو و تو پرستي ؟

اكنون توئي كه نمي بيني

اكنون منم كه نمي دانم

نه با تو مي روم چنانكه تو مي خواهي

نه آنچنان كه بايد ، در خود مي مانم .

 

 

 

انديشيدن

 

خانه خالي ست

خانه از آن همه چيزي كه تو مي انديشيدي

از خيال همۀ آن حركت ها در رنگ

از خيال همۀ آن سخنان متجسّم

خالي ست .

خانه خالي ست

سخن ها خاموش

سايه هاي متحرك در رنگ

و آشناهاي متجسّم در حركت

همه در خوابي سنگين

جاي خالي سخن ها مي گويد :

"مرد بيدار ، تو را رؤيا خوش"

و سكون زمزمه اي دارد با من

كه به زنهاري مي ماند :

"اي غريب ،

               انديشيدن تنهايي است" .