داستان كوتاه : بازي

اثر : ايتالو كالوينو

 

شهري بود که در آن همه چيز ممنوع بود و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الک دولک بود ، اهالي شهر هرروز به صحراهاي اطراف ميرفتند و اوقات خود را با بازي الک دولک مي گذراندند. چونكه قوانين ممنوعيت نه يکباره بلکه به تدريج و هميشه با دلايل کافي وضع شده بودند ، کسي دليلي براي گلايه و شکايت نداشت و اهالي مشکلي هم براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.

سالها گذشت . يکروز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همه چيز ممنوع باشد پس جارچي ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که آنها ميتوانند هر کاري دلشان مي خواهد ، بکنند. جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم ،به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند : آهاي مردم! آهاي ! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست.

مردم که دور جارچي ها جمع شده بودند ، پس از شنيدن اطلاعيه ، پراکنده شدند و بازي الک دولک شان را از سر گرفتند.

جارچي ها دوباره اعلام کردند : مي فهميد ؟ شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان ميخواهد ، بکنيد .

اهالي جواب دادند : خب!  ما هم داريم الک دولک بازي مي کنيم.

جارچي ها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند که آنها قبلا انجام مي دادند و حالا دوباره مي توانستند به آنها بپردازند ولي اهالي گوش نکردند و همچنان به بازي الک دولک شان ادامه داند.

جارچي ها که ديدند تلاششان بي نتيجه است ، رفتند و به امرا اطلاع دادند.

امرا گفتند : کاري ندارد! الک دولک را ممنوع مي کنيم .

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امراي شهر را کشتند و بي درنگ برگشتند و بازي الک دولک را از سر گرفتند. 

 

 

 

داستان كوتاه : قلمرو دزدان

اثر : ايتالو كالوينو

 

سرزميني بود که همه مردمش دزد بودند. شبها هر کسي شاه کليد و چراغ دستي دزدي اش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه همسايه اش و درسپيده سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي او هم غارت شده باشد. اين چنين بود که رابطه تمامي ساكنين  با همديگر خوب بود و کسي هم از قاعده مرسوم  نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همينطور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود ،بطوريكه هم فروشنده و هم خريدار سر همديگر کلاه مي گذاشتند.

دولت سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت. ناگهان (کسي نمي داندچگونه) در آن سرزمين ، آدم درستي پيدا شد . او شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه ، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند. دزدها مي آمدند و مي ديدند چراغ خانه اش روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند. زماني گذشت . بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد اما اين دليل نمي شد كه چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. او به ازاي هر  شبي که در خانه مي ماند ،خانواده اش در صبح فردا ناني بر سفره نداشت. البته مرد خوب در برابر اين وقايع پاسخي نداشت. او شبها از خانه بيرون مي زد و سحرگاهان به خانه بر مي گشت اما به دزدي نمي رفت. وي آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. او مي رفت و روي پل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست سپس باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.  بدين منوال يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه خالي نشسته بود ،بي غذا و پشيزي پول.  اما اين را بگوييم که گناه ازخودش بود.  رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود.  مرد خوب مي گذاشت که از او بدزدند ولي خودش چيزي نمي دزديد.  دراين صورت هميشه کسي بود که سپيده سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت ، همان خانه اي که مرد خوب مي بايست غارتش مي کرد . چنين شد که آناني که غارت نشده بودند ،پس از زماني كوتاه ثروتي اندوختند و ديگر حال و حوصله به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقيرتر مي شدند . در اين زمان ثروتمندها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند و اين کار جامعه را بي بند و بارتر کرد زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقيرتر شدند.  حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شبها به روي پل بروند، فقير خواهند شد .

غني ها فکري به سرشان زد : بگذار به فقيرها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قراردادها تنظيم شد،دستمزد و درصد تعيين گرديد. و البته دزد (که هميشه دزد خواهد ماند) مي کوشد تا کلاهبرداري کند اما مثل پيش غني ها غني تر و فقيرها فقيرتر شدند.

بعضي ازغني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند، دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند اما همينکه دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنها مي دزديدند.  غني ها بعد شروع کردند به پول دادن به فقيرترها تا از ثروتشان در مقابل فقيرهاي ديگر نگهباني کنند   بدينطريق پليس به وجود آمد و زندانها را ساختند.  و چنين بود که بعد از چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگرحرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد درحاليکه همه شان هنوز دزد بودند.  نهايتاً مرد خوب كه نمونه منحصر به فردي بود، خيلي زود بخاطر عدم تجانس با جامعه دزدان و دغلبازان دق كرد و مُرد.