منتخب اشعار فريدون مشيري : آسمان كبود، ديوانه، دشت، غبار آبي، گل هاي كبود، ناقوس نيلوفر و ...
شاعر : فريدون مشيري
اشعار :
آسمان كبود ، ديوانه ، بابا لالا نكن ، ناقوس نيلوفر
دشت ، گل هاي كبود ، غبار آبي ، بهار را باوركن
شاعر : فريدون مشيري
شعر : آسمان كبود
بهارم، دخترم از خواب برخيز
شكرخندي بزن، شوري برانگيز
گل اقبال من، اي غنچۀ ناز
بهار آمد، تو هم با او بياميز
بهارم، دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه گل آغوش واكرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
بهارم، دخترم صحرا هياهوست
چمن زير پروبال پرستوست
كبود آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيباتر از اوست
بهارم، دخترم نوروز آمد
تبسّم بر رُخ مردم كند گل
تماشاكن تبسّم هاي او را
تبسّم كن كه خود را گم كند گل
بهارم، دخترم دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيباتر نيارد
بهارم، دخترم چون خندۀصبح
اميدي مي دمد در خندۀ تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آيندۀ تو .
شاعر : فريدون مشيري
شعر : ديوانه
يكي ديوانه اي آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاكسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
من آن ديوانۀ آتش پرستم
در اين آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
كه بوي عشق برخيزد ز جانم
خوشم با اين چنين ديوانگي ها
كه مي خندم به آن فرزانگي ها
به غير از مُردن و از ياد رفتن
غباري گشتن و برباد رفتن
در اين عالم سرانجامي نداريم
چه فرجامي؟ كه فرجامي نداريم
لهيبي همچو آه تيره روزان
بساز اي عشق و جانم را بسوزان
بيا آتش بزن، خاكسترم كن
مسم در بوتۀ هستي، زرم كن .
شاعر : فريدون مشيري
شعر : بابا لالا نكن
سراپا درد، افتادم به بستر
شب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ مي كوفت
تنم از سوز تب چون كوره مي سوخت
ملال از چهرۀ مهتاب مي ريخت
شرنگ از جام مان لبريز مي شد
به زير بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خيال انگيز مي شد
چه ره گُم كرده اي در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را آب مي كرد
صداي دختر نازك خيالم
دل تنگ مرا بي تاب مي كرد
بابا لالا نكن فرياد مي زد
نمي دانست بابا نيمه جان است
بهار كوچكم باور نمي كرد
كه سر تا پاي من آتش فشان است
مرا مي خواست تا او را به بازي
چو شب هاي دگر بر دوش گيرم
برايش قصه اي شيرين بخوانم
به پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نكن مي كرد زاري
بسختي بسترم را چنگ مي زد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ مي زد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانكاهم خبر يافت
لبش لرزيد و حيران در من آويخت
مرا با دست هاي كوچك خويش
نوازش كرد و گريان عذرها خواست
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خُفت
شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من يكدَم نياسود
از آن با دخترم بازي نكردم
كه مرگِ سخت جان همبازيم بود.
شاعر : فريدون مشيري
شعر : دشت
در نوازش هاي باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگي جوشيده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفاي دشت من كوشيده بود
شبنم آن دشت از پاكيزگي
گوئيا خورشيد را نوشيده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
ياد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است.
زانهمه سرسبزي و شور و نشاط
سنگلاخي سرد برجا مانده است
آسمان از ابر غم پوشيده است
چشمه سار لاله ها خشكيده است
جاي گندم هاي سبز
جاي دهقانان شاد
خارهاي جانگزا جوشيده است
بانگ مي دارم ز دل :
خون چكيد از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
سرد و سنگين كوه مي گويد جواب :
خاك خون نوشيده است.
شاعر : فريدون مشيري
شعر : ناقوس نيلوفر
كودك زيباي زرين موي صبح
شير مي نوشد ز پستان سحر
تا نگين ماه را آرد به چنگ
مي كشد از سينۀ گهواره سر
شعلۀ رنگين كمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
كودك بازي پرست زندگي
دل بدين رؤياي رنگين داده است
باغ را غوغاي گنجشكان مَست
نرم نرمك بر مي انگيزد زخواب
غنچه مَست از بادۀ باران شب
مي سپارد تن به دست آفتاب
كودك همسايه خندان روي بام
دختران لاله خندان روي دشت
جوجكان كبك خندان روي كوه
كودك من لخته اي خون روي تشت
باد عطر غم پراكند و گذشت
مرغ بوي خون شنود و پَر گرفت
آسمان و كوه و باغ و دشت را
نعرۀ ناقوس نيلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده هاي اشك حسرت باز كرد
روح او چون آرزوهاي محال
روي بال ابرها پرواز كرد.
شاعر : فريدون مشيري
شعر : گل هاي كبود
اي همه گل هاي از سرما كبود
خنده هاتان را كه از لب ها ربود ؟
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شكست
باد وحشي چنگ زد بر سينه تان
صبح مي خندد، خود آرائي كنيد
اشك هاي يخزده آئينه تان
رنگ عطر آويزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رُخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوشتر از صبح بهارم مي نمود
اين زمان حال شما حال من است
اي همه گل هاي از سرما كبود
روزگاري چشم پوشيدم زخواب
تا بخوانم قصۀ مهتاب را
اين زمان دور از ملامت هاي ماه
چشم مي بندم كه جويم خواب را
روزگاري يك تبسم يك نگاه
خوشتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاري هستيم را مي نواخت
آفتاب عشق شورانگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه از آواز غم لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده ام را اشك غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ هايم فسرد
آن همه گل هاي رگ هايم فسرد
اي همه گل هاي از سرما كبود.
شاعر : فريدون مشيري
شعر : غبار آبي
چندين هزار قرن
از سرگذشت عالم و آدم
وين كهنه آسياي گرانسنگ
بي اعتنا به نالۀ قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرن ها
فرياد دردناك اسيران خسته جان
بر مي شد از زمين
شايد كه از دريچۀ زرين آفتاب
يا از ميان غرفۀ سيمين ماهتاب
آيد برون سري
امّا
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خستۀ زندانيان خاك
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سكوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در كه ره بسوي خدا داشت، بسته بود
تنها دري كه راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياهچال
پَرها گسسه بود و قفس ها شكسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجيده و محكوم قرن ها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پَر گشوده است
انگشت بر دريچۀ خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا وا كند دري به جهان هاي ديگري.
شاعر : فريدون مشيري
شعر : بهار را باوركن
بازكن پنجره ها را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن مي گيرد
و بهار
روي هر شاخه، كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
همۀ چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه فرياد شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
بازكن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست ؟
كه زمين را عطش وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاك چه كرد
هيچ يادت هست ؟
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد
با سر و سينۀ گل هاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد
هيچ يادت هست ؟
حاليا معجزۀ باران را باوركن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچۀ تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن مي گيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اين همه دلتنگ شدي
بازكن پنجره ها را
و بهاران را
باوركن .