داستان60): "پرنس قورباغه" (The frog prince)

نويسنده : "برادرز گريم" (Brothers Grimm)

مترجم : اسماعيل پوركاظم

 

 

--- در یک غروب بسیار دل انگيز پرنسس زیبا کلاه پَردارش را بر سر گذاشت، کفش هایش را بپا کرد و بتنهایی برای قدم زدن به داخل جنگل مجاور قصر رفت. او پس از دقایقی به یک چشمه خنک و پُر آب رسید که یک بوته گل رُز بسیار چشم نواز در کنارش رشد كرده بود.

پرنسس در کنار چشمۀ آب نشست تا اندکی بیاساید و خستگی از تن در نماید. او یک توپ طلا در دستانش داشت که همواره با آن سرگرم بازی می گردید. پرنسس توپ طلا را به هوا پرتاب می کرد و زمانی که فرود می آمد، آنرا با دست می گرفت. یکبار پرنسس آنچنان توپ را به هوا پرتاب کرد که وقتی فرود آمد، نتوانست آنرا با دستانش بگیرد لذا توپ طلا اندكي دورتر چندین مرتبه به زمین خورد و مسافتی از او فاصله گرفت. توپ بر روی زمین غلطید و غلطید تا عاقبت درون چشمۀ آب افتاد.

پرنسس به جستجوی توپ درون چشمۀ آب نگريست امّا توپ كاملاً به عمق آب فرو رفته بود. چشمۀ آب آنچنان عمیق بود که پرنسس قادر به مشاهدۀ کف آن نشد.

پرنسس شروع به گریه کرد. او با خود گفت : افسوس .  اگر من مي توانستم فقط يكبار دیگر توپم را بدست آورم آنگاه تمامی لباس های فاخر و جواهرات گرانبها و هر چیز دیگری را که در دنیا دارم، به ازایش مي دادم.

--- درست زمانیکه پرنسس در حال صحبت کردن با خودش بود، قورباغه اي سرش را از آب بیرون آورد و گفت :

پرنسس ، چرا شما اینچنین تلخ گریه می کنید ؟

پرنسس گفت : دريغا که نمی توانی کاری برایم انجام بدهی ! تو فقط یک قورباغه زشت و کثیف بیش نیستی درحالیکه توپ طلای من به داخل چشمۀ آب افتاده است.

قورباغه گفت : من مرواریدها ، جواهرات و لباس های فاخرت را نمی خواهم امّا اگر مرا دوست بدارید و اجازه بدهید تا شما را دوست بدارم، در بشقاب طلایت غذا بخورم و در رختخواب حریرت بخوابم آنگاه قول مي دهم كه توپ طلایت را دوباره خواهی داشت.

پرنسس با خود اندیشید : چه حرف های پوچ و مزخرفی ! این قورباغه احمق چه می گوید ؟ او هیچگاه قادر نیست از درون چشمه آب بیرون آید، چه برسد به اینکه براي دیدارم به قصر پادشاه بیاید. امّا با اينحال او ممکن است بتواند توپم را برایم بیاورد بنابراین به او می گویم که با تمام خواسته هایش موافقم.

--- با این افکار پرنسس به قورباغه گفت :

خوب ، اگر شما بتوانید توپم را برایم بیاورید، من به تمامي خواسته هایت عمل می کنم.

آنگاه قورباغه سرش را به زیر آب برد و بلافاصله به عمق آب فرو رفت. او اندک زمانی بعد مجدداً باز آمد درحالیکه توپ طلا را به دهان گرفته بود. قورباغه توپ را به کنارۀ چشمۀ آب آورد و در نزدیکی پرنسس بر زمين پرتاب کرد.

--- پرنسس بدین طریق خیلی زود توپ طلایش را دید ، بسویش رفت و آنرا برداشت. پرنسس از اینکه مجدداً به توپ طلای محبوبش دست یافته بود، بسیار خوشحال شد. او دیگر مجالی براي فکر کردن در مورد قورباغه به خود نداد لذا هر چه سریعتر بسوی قصر روانه شد.

در این لحظه قورباغه صدایش کرد : پرنسس ، لطفاً صبر کنید و همانطور که قول داده اید، مرا همراهتان ببرید امّا پرنسس حتی لحظه ای برای شنیدن حرفهای قورباغه درنگ نکرد.

--- روز بعد بمحض اینکه پرنسس بر میز مجلل شام حاضر شد، صدای عجیبی را شنید :

تاپ ، تاپ ، پلاش ، پلاش .

بنظر می رسید که کسی از پله های مرمرین سالن غذاخوری بالا می آید. بزودی ضربات آرامی به درب سالن وارد آمد و صدایی از آنسوی درب فریاد زد :

« درب را باز کنید پرنسس عزیزم.

درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.

به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.

در کنار چشمۀ آب خنک و در سایه جنگل انبوه »

--- پرنسس به سمت درب اتاق رفت و آنرا گشود. او ناگهان چشمش به قورباغه زشت افتاد درحالیکه آنرا کاملاً از یاد برده بود.

پرنسس با دیدن این منظره بسیار ترسید لذا سریعاً درب را بست و بر روی صندلیش در سر میز شام برگشت.

پدرش پادشاه متوجه شد که چیزی باعث ترسیدن دختر زیبایش شده است لذا پرسید :

دخترم ، چه اتفاقی افتاده است ؟

پرنسس پاسخ داد : یک قورباغه زشت در آنجا است. او پشت درب سالن ایستاده است. البته این قورباغه صبح امروز توانست توپ طلایم را از درون چشمه آب بیابد و برایم بیاورد. من هم در ازايش به او قول داده ام که بتواند با من در اینجا زندگی کند. من فکر می کردم که او هیچگاه از درون چشمۀ آب خارج نخواهد شد امّا اینک پشت درب سالن منتظر است و می خواهد داخل شود.

در همین لحظه که پرنسس درباره قورباغه صحبت می کرد، مجدداً ضرباتی به درب سالن زده شد و این صدا به گوش آنها رسید :

« درب را باز کنید پرنسس عزیزم.

درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.

به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.

در کنار چشمۀ آب خنک و در سایه جنگل انبوه »

--- پادشاه به پرنسس جوان گفت : شما چون قول داده اید بنابراین باید به حرفتان عمل کنید. اینک برو و اجازه بده تا او داخل شود.

پرنسس اینچنین کرد و قورباغه جَستی زد و به داخل سالن آمد. او مستقیماً درحالیکه تاپ تاپ و پلاش پلاش صدا می داد، از کف سالن به بالای میز غذاخوری پرید و در جوار جایگاه پرنسس نشست.

قورباغه بلافاصله به پرنسس زیبا گفت : بیا بر روی صندلیت بنشین و اجازه بده تا در کنارت باشم.

پرنسس زيبا اطاعت كرد و بر روی صندلی خویش نشست.

قورباغه ادامه داد : بشقاب غذایت را نزدیک من بگذار تا من هم بتوانم از غذاهایت بخورم.

پرنسس اين خواستۀ قورباغه را نيز انجام داد. قورباغه زشت تا آنجا که می توانست از غذاهای پرنسس میل نمود سپس گفت:

اینک بسیار خسته ام. لطفاً مرا به اتاقتان در بالای پله ها ببرید و در بسترتان بگذارید.

پرنسس با بی میلی قورباغه را در دست گرفت و از پله ها بالا رفت. آنها به اتفاق وارد اتاق خواب شدند و پرنسس حیوان زشت را درون رختخواب و بر روی بالش حرير خویش گذاشت تا تمام شب را در آنجا بیاساید.

--- بمحض اینکه هوا روشن شد، قورباغه از جایش برخاست. او جَست زنان از پله ها پائین رفت، از خانه پادشاه خارج شد و به چشمۀ آب خنك برگشت.

بدین ترتیب پرنسس زیبا نفس راحتی کشید. او اندیشید که اينك همه چیز به پایان رسیده است و او دیگر هیچ مشکلی با قورباغه زشت و مزاحم نخواهد داشت امّا او اشتباه می کرد.

--- شب فرا رسید و پرنسس مجدداً صدای برخورد ضربات آهسته ای را بر درب سالن غذاخوري شنید و به دنبالش این صدا از قورباغه به گوش رسید :

« درب را باز کنید پرنسس عزیزم.

درب را باز کنید زیرا عشق حقیقی تو اینجاست.

به یاد آورید کلماتی را که بین من و تو رد و بدل شده بود.

در کنار چشمۀ آب خنک و در سایه جنگل انبوه »

--- پرنسس بسوی درب سالن رفت و آنرا گشود. قورباغه نيز فوراً به داخل سالن آمد، در بشقاب طلای پرنسس شام خورد و تا صبح روز بعد در رختخواب پرنسس خوابید.

شب سوّم نيز به همين ترتيب گذشت امّا زمانيكه پرنسس صبح روز بعد از خواب برخاست، از آنچه مشاهده كرد در حيرت ماند. او بجاي قورباغه زشت در كنار خويش يك پرنس زيبا را ديد. پرنسس با تعجب به پسر جوان خيره مانده بود. جوان چشماني براستي زيبا داشت آنچنانكه پرنسس نظيرش را تا آنروز نديده بود. او با آسودگي خاطر بر بالش پرنسس آرميده بود و از آنچه در كنارش مي گذشت آگاهي نداشت.

--- دقايق بسرعت گذشتند و پرنس جوان از خواب بيدار شد و دختر پادشاه را در برابر چشمان خويش ديد كه با تعجب بسيار به او مي نگرد. پسر جوان به پرنسس زيبا گفت كه چندي پيش توسط يك جادوگر كينه توز افسون شده و به شكل قورباغه در آمده بود. جادوگر قرار گذاشته بود كه پسر جوان همچنان به شكل قورباغۀ زشت باقي بماند تا زمانيكه يك پرنسس او را از چشمه آب بيرون آورد و اجازه بدهد تا سه شب متوالي در يك بشقاب با همديگر غذا بخورند و در يك رختخواب در كنار يكديگر بخوابند.

--- پرنس جوان ادامه داد : شما اينك توانستيد كه افسون جادوگر ظالم را بشكنيد و مرا آزاد سازيد. اين زمان من هيچ چيز با ارزشي همراه خويش ندارم تا در ازاي محبت شما تقديم نمايم وليكن تقاضا دارم كه همراهم به نزد پدر من كه پادشاه كشور همسايه است بيائيد زيرا من بسيار مايلم كه با همديگر ازدواج كنيم و صادقانه قول مي دهم كه تا پايان عمر به شما عشق بورزم.

پرنسس جوان گفت : آيا شما براستي در تقاضاي خويش راسخ و استوار هستيد ؟

پرنس جوان گفت : بله ، مطمئناً .

آنها كالسكه اي بسيار زيبا تدارك ديدند كه با هشت اسب قدرتمند و شكيل كشيده مي شد. اسب ها داراي يراق هايي از طلا بودند و سرهايشان نيز با پَرهاي زيبا و رنگارنگ آراسته شده بود. در عقب كالسكه نيز خدمتكار با وفاي پرنس بنام "هاينريش" سوار بر اسب حركت مي كرد. "هاينريش" همان كسي بود كه پس از افسون شدن اربابش تا مدت ها برايش گريه و زاري مي كرد و به تلخي اشك مي ريخت آنچنانكه نزديك بود از غصه دق كند.

--- پرنس جوان و پرنسس زيبا مملكت پدر شاهزاده خانم را ترك كردند و به سمت كشور همسايه رفتند. پادشاه آنجا وقتي از سالم بودن پسرش با خبر گرديد، بسيار خوشحال شد و بزودي آنها را طي جشني باشكوه به ازدواج همديگر در آورد.

--- پرنس و پرنسس تا سال هاي طولاني در كنار همديگر زندگي كردند و شادمانه تا پايان عمر به عهدشان نسبت به يكديگر وفادار ماندند.