داستان61): "كبريت فروش كوچولو"

(The little match-seller)

نويسنده: "هانس كريستيان آندرسن" (Hans Christian Andersen)

مترجم : اسماعيل پوركاظم

 

 

--- سال کهنه به پایان نزدیک می شد و هوا به شدّت سرد بود. تاریکی با فرارسیدن غروب سرتاسر منطقه را می پوشاند. برف با شتاب مي باريد، انگار سينۀ آسمان شکافته شده و هر آنچه برف سرد و سفید اندوخته بود، از ميان آن بر زمین سرد و تیره تخلیه می گردید.

در میان تاریکی و سرمای هوا ، دخترکی فقیر با سری نيمه برهنه و پاهای لخت در خیابان های خلوت پرسه می زد. حقیقت اینکه دخترک با یک جفت کفش راحتی خانه را ترک کرده بود امّا آنها چندان برايش قابل استفاده نبودند. كفش ها برای پاهای دخترک بسیار بزرگ بودند زیرا آنها در اصل به مادرش تعلق داشتند. دخترک فقیر اینک کفش های راحتی را در اختیار نداشت چونکه آنها را هنگام دویدن از عرض خیابان برای اجتناب از برخورد با کالسکه هایی که با سرعت زیاد می گذشتند، از دست داده بود. دخترک تلاش کرد تا کفش های راحتی مادرش را بیابد امّا یکی از آنها را بهیچوجه نتوانست بیابد و لنگه دوّم را هم پسرکی از دستش ربود و با سرعت از آنجا گریخت. پسرک فکر می کرد که از لنگه کفش راحتی می تواند برای سریدن بر روی برف ها استفاده کند و به سایر بچه های فقیر فخر بفروشد.

--- دخترک بینوا با پاهای کوچک و برهنه اش براه افتاد درحالیکه آنها از سرما کاملاً قرمز شده بودند و در آستانه کبود شدن قرار داشتند. دخترک در داخل جیب بزرگ جلوی دامنش تعدادی بسته کبریت حمل می کرد. او همچنین یک بسته از آنها را در دستان کوچکش داشت. وي در تمام طول روز حتی موفق به فروش یک جعبه کبریت هم نشده بود بنابراین تا آن لحظه حتی یک پنی هم پول کسب نکرده بود.

دخترک از سرما و گرسنگی می لرزید. پاهاي لاغر و ناتونش بسختی او را بر کف سنگفرش خیابان به جلو می بردند. کوچولوی بینوا با افكار مشوّش به بیچارگی و درماندگی خویش می اندیشید.

دانه های درشت برف بر گیسوان لطیف و بلند دخترك که حلقه حلقه از روی شانه های نحیفش آویخته بودند، می نشستند امّا دخترک هیچ توجهی به این موضوع نداشت. نور ضعیف چراغ ها از پنجره های خانه هاي اطراف بر پهنه خیابان می تابید. عطر مطبوع غاز بریان شده به مناسبت عید کریسمس در فضا پیچیده بود لذا دخترک را در تفکرات شیرین و قشنگ فرو برد.

دخترک در كنج ديواري که بین دو خانۀ اعياني متوالي واقع شده و شبیه چاله ای در آمده بود، چمپاتمه زد و دست و پاهایش را مچاله کرد تا سرمای کمتری را حس کند. او با وجودیکه پاهای کوچک برهنه اش را در زیر بدنش جمع کرده بود ولیکن نتوانست آنها را از سرما محفوظ دارد. دخترک جرأت بازگشتن به خانه را نداشت زیرا هیچیک از جعبه های کبریت را نفروخته بود. او نتوانسته بود حتی یک پنی پول برای مخارج خانواده اش کسب نماید بنابراین یقیناً توسط پدرش تنبیه می گردید.

دخترک بیاد آورد که خانه آنها نیز از نظر سرما دست کمی از خیابان ندارد زیرا خانه آنها بجز یک سقف هیچ چیز دیگری نداشت كه بتوان بعنوان خانه به داخلش پناه برد.

باد زوزه می کشید ولی خوشبختانه چاله ای که دخترک در آن نشسته بود، مملو از کاه و پارچه های کهنه و دور ريخته بود. دست های کوچک و ظریف دخترک از سرما کرخت شده بودند.

--- دخترك آهي از دل بر كشيد. شاید اگر او می توانست یکی از چوب کبریت ها را از جعبه اش خارج ساخته و پس از روشن کردن در پناه دیوار نگهدارد آنگاه می توانست لااقل انگشتانش را اندکی گرم کند بنابراین یکی از چوب کبریت ها را از جعبه اش خارج ساخت و بر روی کاغذ سمباده ای كنارش کشید تا روشن شود. گرمای اندکی حاصل آمده بود. نور کبریت همانند یک شمع کوچک و بسیار کمرنگ مي نمود. دخترک دست دیگرش را بر فراز شعله کبریت گرفت تا گرم شود.

روشنایی کبریت بنظرش بسیار عجیب می آمد. بنظرش رسید که انگار در کنار یک بخاری فلزی بزرگ نشسته است. چوب کبریت فروزان گشته و گرمای لطیفش دست های دخترک را نوازش می داد آنچنانکه دخترک را بر آن داشت تا پاهایش را نیز از زیر بدنش خارج سازد تا اندکی گرم شوند امّا بناگهان کبریت خاموش شد، اجاق خیالی ناپدید گردید و تنها چیزی که در دستان کوچک دخترک باقیماند، یک چوب کبریت نیم سوخته بود.

--- دخترک چوب کبریت دیگری از جعبه اش خارج نمود و آنرا به زحمت روشن کرد. شعله کوچک و لرزانش بر روی دیوار افتاد و پرده ای شفاف را مجسّم ساخت آنچنانکه دخترک می توانست داخل اتاق مقابلش را ببیند. میز داخل اتاق با پارچه ای برنگ سفید پوشش یافته و سرویس شام باشکوهي را بر روی آن چیده بودند. بخار مطبوعی از روی غاز بریان شده به هوا بر می خاست. اطراف غاز بریان را با تکه هایی از سیب زمینی سرخ شده و آلوی پخته تزئین نموده بودند.

--- بناگهان واقعه عجیبی بوقوع پیوست و آن اینکه غاز در تصورات دخترك از جایش تکان خورد، از داخل دیس بیرون جَست، سراسر کف اتاق را پیمود و درحالیکه یک عدد چاقو و یک عدد چنگال بر بدنش فرو شده بودند، به نزد دخترک آمد. چوب کبریت مجدداً خاموش شد و در نتيجه هیچ اثري از تصورات شیرین دخترک برجا نماند بجز دیواری سرد، ضخیم و مرطوب که در مقابلش قد بر افراشته بود.

دخترک چوب کبریت دیگری را روشن نمود. او تصوّر کرد که در زیر یک درخت زیبای کریسمس نشسته است. درخت بسیار بزرگ بود و بنحو زیبا و شکوهمندی آراسته شده بود آنچنانکه زیبایی آن بیشتر از زیبایی درخت خانه تاجر ثروتمندی بنظر می آمد که چندی قبل از پنجره شیشه ای خانه اش دیده بود. هزاران شمع رنگی کوچک بر روی شاخه های درخت خيالي روشن بودند و نمایشی از رنگ های گوناگون را بر شیشه های پنجره اتاق اجرا می کرد. دخترک دستش را برای برداشتن یکی از شمع های کوچک دراز کرد ولیکن در همین لحظه چوب کبریت خاموش شد.

--- بتدريج چراغ های کریسمس کم نور و کم نورتر شدند انگار که منبع نورشان پیوسته دورتر می گشتند تا جائیکه دخترک آنها را با ستاره های آسمان اشتباه می گرفت. چشمان دخترک به آسمان دوخته شده بودند. او بناگهان مشاهده کرد که ستاره ای فرو افتاد و در پشت سرش نواری روشن و آتشین برجا گذاشت.

بزودی ستاره ای دیگر خاموش شد انگار همزاد مادر بزرگ مرحومش بود. دخترک مادر بزرگش را بسیار دوست می داشت ولیکن بتازگی او را از دست داده بود. مادر بزرگ برایش تعریف کرد که هرگاه ستاره ای  از آسمان فرو افتد و یا خاموش شود آنگاه روح انسان همزادش از جسم وی خارج می شود و به نزد خداوند مهربان در اوج آسمان می پيوندد.

--- دخترک چوب کبریت دیگری از جعبه اش خارج ساخت و آنرا نیز بر دیوارۀ سمباده ای جعبه کشیده تا روشن شود. نور ضعیف و لرزانی اطراف دخترک را روشن ساخت. او در روشنایی کمرنگ کبریت متصوّر نمود که مادر بزرگش به وضوح در مقابلش ایستاده و با سیمای مهربانش به او چشم دوخته است. مادر بزرگ با صدایي نسبتاً بلند گفت : آهای دخترکم ، من همیشه و در هر جا با تو هستم. من می دانم که با خاموش شدن اين چوب کبریت از دیدگانت محو می شوم زیرا هم اینک تنها در تصوّرات تو آشکار شده ام و بزودی همانند اجاق گرم، غاز بریان و درخت کریسمس خيالي ناپدید خواهم شد.

--- دخترک پی در پی چوب کبریت ها را یکی پس از دیگری روشن می کرد. او می خواست از خاموش شدن كامل آنها جلوگیری کند و بدینوسیله مانع شود که مادر بزرگ از کنارش برود. چوب کبریت ها بخوبی می گداختند و اطرافش را روشن می ساختند. مادر بزرگ در روشنایی لرزان کبریت ها زیباتر و جوان تر بنظر می آمد آنچنانکه دخترک هیچگاه او را این چنین ندیده بود.

--- مادر بزرگ جلوتر آمد. او دخترک را محکم در آغوش گرفت و به نوازش وي پرداخت. آندو کم کم در هم آميختند و به آرامی بسوی آسمان برخاستند تا برفراز زمین به پروازی لذت بخش بپردازند. دخترک دیگر سرما، گرسنگی و درد را احساس نمی کرد زیرا به نزد خداوند رفته بود.

--- صبح روز بعد با طلوع آفتاب ، پیکر نحیف و سرد دخترک فقیر در فرورفتگی کُنج ساختمان و در کنار يك دیوار بزرگ برجا مانده بود. او رنگي از  سرزندگی بر گونه های نحيفش نداشت وليكن لب هایش متبسّم می نمودند. دخترک در آخرین لحظات سال کهنه از شدّت سرما یخ زده بود. خورشید کم رمق سال تازه از افق بالا آمده و نور زرد رنگش را با شرمندگی بر جسد بیجان دخترک مي پاشید امّا دخترک همچون مجسمه اي بر جایش نشسته بود. او درحالیکه در اثر مرگ کاملاً خشکیده و سخت شده بود امّا هنوز جعبه کبریتی را در یک دست و چوب کبریت نیم سوخته ای را در دست دیگرش داشت.

--- اشخاصی که از کنار بدن بیروح دخترک فقير می گذشتند، با دیدن چنین وضعیتی به همدیگر می گفتند : دخترک بینوا می خواسته است اینچنین خودش را گرم کند. هیچیک از آنها تصوّر نمی کردند که دخترک آخرین دقایق زندگیش را چگونه گذرانیده است. آنها نمی دانستند که او واپسین لحظات زندگیش را در آغوش گرم و پُر مهر مادر بزرگش طی نموده و در اولین ثانیه های سال جدید به اتفاق او به اوج آسمان پرواز کرده است و نهایتاً به نزد خداوند شتافته اند. آنها نمی دانستند که دخترک با لبخندی زیبا از فراز آسمان به آنها می نگرد.