داستان64): "دوازده پرنسس رقصنده" (The twelve dancing princesses)

نويسنده : "برادرز گريم" (Brothers Grimm)

مترجم : اسماعيل پوركاظم   

 

--- در كشوري دوردست پادشاهي با دوازده دختر زيبايش زندگي مي كردند . دخترهاي پادشاه بر روي دوازده تختخواب فاخر و گرانبها مي خوابيدند كه جملگي آنها در يك اتاق بزرگ قرار داشتند .

دخترها وقتي كه پس از صرف شام به رختخواب مي رفتند آنگاه درب اتاق خواب را مي بستند و از سمت داخل قفل مي كردند امّا در كمال تعجب هر صبحگاه كفش هاي آنها در وضعيتي پيدا مي شدند كه نشانگر رقصيدن آنها در سراسر شب قبل بودند . هيچكس نمي دانست كه چگونه چنين چيزي امكانپذير است ؟ يا اينكه پرنسس ها شب گذشته را در كجا گذرانيده اند ؟

--- پادشاه براي كشف اين موضوع دستور داد تا در سراسر كشور اعلام كنند كه هر كسي بتواند كشف كند كه دخترانش شبها را در كجا مي رقصند آنگاه خواهد توانست علاوه بر انتخاب همسري از ميان دختران پادشاه بعنوان يك شخص مهم در درگاه سلطنت مشغول بكار شود و پس از او به سلطنت بنشيند .

--- افراد زيادي براي كشف راز پرنسس هاي رقصنده كوشيدند امّا هيچكدام موفقيتي بدست نياوردند و سرانجام پس از سه روز و سه شب ناكامي با دستور مستقيم پادشاه كشته شدند .

--- بزودي پسر جوان پادشاهي به آنجا آمد و بسیار مورد احترام و تكريم قرار گرفت و طبق دستو مستقیم پادشاه از او بخوبي پذيرايي شد . غروب آنروز پسر جوان را به اتاق كوچكي بردند كه درست مجاور خوابگاه دوازده تختخوابه دختران پادشاه قرار داشت . او مي بايست در آنجا بماند تا بفهمد كه دختران پادشاه براي رقص شبانه به كجا مي روند و با چه افرادی می رقصند .

آنشب باوجوديكه درب اتاق پسر جوان را اندكي باز گذاشته بودند ، هيچ اتفاقي نيفتاد و او هيچ صدايي را نشنيد . اوضاع آنچنان آرام بود که پسر جوان در اواخر شب با اطمینان بخواب رفت وليكن زمانيكه صبح روز بعد بيدار شد ، دريافت كه پرنسس ها مجدداً به رقص پرداخته اند زيرا در كف كفش هاي هر كدامشان حفره هايي وجود داشت .

اين اتفاق مجدداً در شب هاي دوّم و سوّم نيز تكرار شد لذا پادشاه بر حسب قول و قرارش دستور داد كه او را نيز همانند افراد قبلي گردن بزنند و سرش را از تنش جدا سازند .

--- بعد از شاهزادۀ جوان نيز تعداد بسيار ديگري براي كشف ماجراي رقصيدن شبانه پرنسس ها به آنجا آمدند امّا همگي به سرنوشت شاهزادۀ جوان و ناكام دچار گرديدند و زندگي خودشان را در راه دشوار دستيابي به پرنسس هاي زيبا و اريكۀ سلطنت گذاشتند .

تا اينكه اتفاق جديدي افتاد و يك كهنه سرباز جنگ ديده و ممارست کشیده به آنجا آمد . او آنچنان در يكي از نبردها زخم هاي عميق و مهلکی برداشته بود كه ديگر قادر به ادامه وظايف نبرد با دشمنان نبود لذا به خانه بر می گشت . كهنه سرباز در مسير بازگشت به محل زندگيش از قلمرو حكومت پادشاه مذكور مي گذشت لذا بگونه اي از ماجرا باخبر گرديد . او در بخشي از مسافرتش به جنگلي انبوه رسيد و در ميانه هاي جنگل اسرار آميز چادر زد . او در آنجا با پيرزني مهربان و تنها مواجه شد و پیرزن از جهت دلسوزی به مداوای زخم هایش همّت گماشت .  پيرزن یکروز از او پرسيد كه مقصدش كجاست؟

سرباز پاسخ داد : من به دشواري مي توانم بگويم كه به كجا مي روم و يا بهتر است در آينده به چه كاري مشغول شوم چون نقشه خاصی برای آینده ام ندارم امّا در اين فكر هستم كه ايكاش مي دانستم كه پرنسس های این سرزمین شب ها در كجا مي رقصند تا شايد از اين طريق به شغل و منصبي برسم و يا احياناً در آينده به سلطنت نائل گردم .

پيرزن مهربان گفت : بسيار خوب امّا كشف اين موضوع چندان مهم و دشوار نيست و تنها بايد مواظب باشي كه در اين مدت از چيزهايي كه به سالم بودنشان اطمينان نداري هيچگاه نخوري و نياشامي زيرا يكي از پرنسس ها در غروب هر روز به نزدت مي آيد و برايت خوراكي و آشاميدني مسموم مي آورد لذا بمحض اينكه آنها را بخوريد و بعد از اينكه پرنسس زيبا از نزدتان برود ، سريعاً به خواب سنگيني فرو مي رويد و از اتفاقات بکلی بي خبر مي مانيد .

پيرزن آنگاه ردايي به وي داد و گفت : شما بمحض اينكه اين ردا را بر روي خودتان بيندازيد ، كاملاً از نظرها ناپدید خواهيد شد و بدينگونه خواهيد توانست پرنسس ها را به هر كجا بروند ، تعقيب كنيد .

كهنه سرباز تمامي نصايح و راهنمايي هاي پيرزن مهربان را شنيد و تصميم گرفت كه آنها را در نظر داشته باشد و نهايت سعي و تلاش خود را براي دستيابي به موفقيّت و سعادت آتي بعمل آورد . بنابراين كهنه سرباز به نزد پادشاه رفت و اظهار داشت كه قصد انجام مأموريت دشوار پيدا كردن محل رقصیدن پرنسس ها را دارد و تمام شرایط و عواقب آن را می پذیرد .

بلافاصله سرباز كاركشته طبق دستور پادشاه از همۀ مزايايي كه معمولاً به اینگونه داوطلبان ارائه مي شد ، برخوردار گرديد و پادشاه فرمان داد كه جامۀ سلطنتي فاخري بر او بپوشانند و از او بخوبي پذيرايي كنند . همچنين سفارش كرد كه او را با فرارسيدن غروب آفتاب به اتاق كوچك مجاور خوابگاه پرنسس ها هدايت نمايند تا به مراقبت بپردازد .

بمحض اينكه كهنه سرباز براي استراحت و رفع خستگي به محل تخصيص يافته رفت ، بزرگترين پرنسس با سیمایی خندان و دوست داشتنی به خوشامد گویی آمد و برايش ليواني نوشيدني آورد امّا سرباز باتجربه حتي قطره اي از آنرا نياشاميد و بنحوي كه كسي متوجه نگردد ، تمامي محتوياتش را معدوم ساخت .

كهنه سرباز سرش را موقتاً بر بالين گذاشت و در اندك زماني بخواب رفت بطوريكه صداي خروپف كردنش برخاست . زمانيكه دوازده پرنسس صداي خروپف سرباز را شنيدند ، قلباً شروع به خنديدن كردند و بزرگترين خواهر گفت : چنين شخصي نمي تواند آنچنان عاقل باشد كه زندگيش را نجات بدهد . آنگاه همگي پرنسس ها از جا برخاستند ، جعبه هاي آرايش و كمدهاي لباسشان را گشودند و لباس هاي فاخر و زيبا را برگزيدند و پس از پوشيدن آنها به بررسي در مقابل آينه پرداختند . آنها از خوشحالي به جست و خيز پرداختند و خودشان را مشتاقانه براي رقصيدن شبانه آماده ساختند .

جوان ترين پرنسس گفت : من دليلش را نمي دانم وليكن وقتي شماها را مي بينم كه اينچنين خوشحال هستيد بصورت ناخودآگاه دچار دلشوره مي شوم و مطمئنم كه يك بدشانسي و حادثه ناگواري براي ما رُخ خواهد داد .

بزرگترين خواهر گفت : تو خيلي ساده لوحي و براي همين است كه هميشه مي ترسي . آيا فراموش كرده اي كه تاكنون تلاش هاي چه تعداد از شاهزادگان به هدر رفته است و  نهايتاً كشته شده اند ؟ و حالا اين کهنه سرباز را ببين . من حتي اگر به او داروي خواب آور هم نمي دادم ، بطور طبيعي تا صبح مي خوابيد و حرکتی نداشت .

--- زمانيكه پرنسس ها كاملاً آمادۀ رفتن شدند ، جملگي به اتاق کهنه سرباز رفتند تا مجدداً او را ببينند و از خوابيدنش مطمئن گردند . کهنه سرباز همچنان خُرناس مي كشيد و خروپف مي كرد آنچنانكه دست ها و پاهايش كمترين جنبشي نداشتند بنابراين همگی مطمئن شدند كه امنيت برقرار است و هيچگونه خطري رازشان را تهديد نمي كند .

آنگاه خواهر بزرگتر بر روي رختخوابش نشست و كف دستهايش را برهم كوفت كه ناگهان تختخواب از زمين بلند شد و يك درب كوچك مخفي در زیر آن هويدا گرديد .

كهنه سرباز مشاهده كرد كه تمامي پرنسس ها با هدايت خواهر بزرگتر از درب کوچک مخفي عبور كردند و پا بر پله ها گذاشتند . سرباز فرصت مناسب را از دست نداد و بلافاصله اقدام كرد . او ابتدا ردايي را كه پيرزن مهربان به او داده بود را بر سر گذاشت سپس به تعقيب پرنسس ها پرداخت . در ميانه هاي پله ها بودند كه کهنه سرباز اندكي عجله كرد و ضمن راه رفتن منجر به لگد كردن پاهاي كوچكترين خواهر شد كه در عقب همۀ آنها در حركت بود لذا او از درد بر سر خواهرانش فرياد كشيد :

چرا درست راه نمي رويد ؟ يكي از شماها همين الآن مسير راه رفتن مرا قطع كرد و پاهايم را لگدکوب نمود .

بزرگترين خواهر گفت : تو يك موجود ابله و دست و پا چلفتي هستي چونكه در اينجا هيچ چيز نيست بجز اينكه ممكن است بطور اتفاقي ميخي از پله هاي چوبي بيرون زده و به پاهایت خورده باشد .

همگي پرنسس ها از پله ها پائين رفتند و در انتها خودشان را در يك درختستان دلپذير و مصفا يافتند كه برگ هايي برنگ نقره اي داشتند آنچنانكه تلألو و درخشش زيباي آنها همه جا را فراگرفته بود .

كهنه سرباز آرزو داشت كه به همه جا سر بزند لذا بمحض اينكه چند قدم به جلو برداشت بطور ناخودآگاه روي شاخۀ خشکیده اي که بر روي زمين قرار داشت ، پا گذاشت و آنرا شكست و نتيجتاً صدايي برخاست .

كوچكترين پرنسس گفت : من مطمئن هستم كه يكجاي كارمان عيب دارد . آيا شما صداي عجيب شكستن شاخۀ درخت را نشنيديد ؟ پس چرا اين صداها قبلاً ايجاد نمي شد ؟

امّا بزرگترين خواهر در پاسخش گفت : آنها فقط پرنس هاي میزبان ما هستند كه چون به آنان نزديك شده ايم به شادي مشغولند .

دخترها در ادامه به درختستان ديگري رسیدند كه برگ هاي درختانش تماماً از طلا بودند . آنها سپس به سومين درختستان رفتند كه برگ هايش را تماماً الماس هاي درخشان تشكيل مي دادند .

كهنه سرباز از هر نوع درخت شاخه اي را مي شكست و در زیر ردا پنهان می کرد امّا هر دفعه صدايي بر مي خاست آنچنانكه كوچكترين پرنسس از ترس بخود مي لرزيد امّا بزرگترين خواهر همچنان معتقد بود كه آن صداها فقط مربوط به پرنس های میزبان هستند كه از خوشحالي فرياد مي كشند .

پرنسس ها همچنان به راهشان ادامه دادند تا اينكه به يك درياچۀ بزرگ رسيدند . در ساحل درياچه دقيقاً دوازده قايق كوچك پهلو گرفته بودند و در داخل هر كدام از آنها يك پرنس خوش قيافه به انتظار پرنسس ها نشسته بود .

هر يك از پرنسس ها سوار يكي از قايق ها شدند و كهنه سرباز نيز دور از چشم همگي وارد قايقي شد كه كوچكترين پرنسس را همراه مي برد . همچنانكه آنها بر روي درياچه روان بودند ، پرنسي كه در قايق جوانترين پرنسس و كهنه سرباز بود ، گفت : من علتش را نمي دانم امّا فكر مي كنم با وجوديكه با تمام قوا پارو مي زنم وليكن همچون هميشه سرعت نمي گيريم آنچنانكه من كاملاً خسته شده ام . بنظرم قايق ما امروز بيشتر از هميشه سنگين شده است .

كوچكترين پرنسس در پاسخ گفت : من فكر مي كنم بخاطر گرماي بيش از حد هوا باشد زيرا گرمای امشب بيشتر از هر شب دیگری اذيتم مي كند .

در ساحل مقابل این درياچه قصري زيبا و چراغاني قرار داشت كه موزيك جانبخشي از داخلش به گوش مي رسيد و صداي موسیقی رقص همه جا را فرا گرفته بود .

تمامي قايق ها به ساحل رسيدند و همگي پرنس ها و پرنسس ها از آنها پیاده شدند و وارد قصر گردیدند . لحظاتي بعد هر يك  از پرنس ها با پرنسس دلخواهش به رقصيدن مشغول شدند و كهنه سرباز هم كه همچنان ناپيدا بود ، در جمع آنان به تنهايي می رقصید .

این زمان هر يك از پرنسس ها براي پرنس ها ليواني نوشيدني ريختند و برایشان آوردند. آنگاه هر يك از پرنس ها بلافاصله تمامي محتويات ليوان را نوشيدند و آنها را خالي كردند . اين روند تا صبح ادامه يافت امّا جوان ترين پرنسس هر چندگاه بنحو بي سابقه اي اظهار ترس و وحشت مي كرد ولی بزرگترين پرنسس هر دفعه او را به سكوت و آرامش دعوت مي نمود .  

--- آنها تا ساعت سه صبح رقصيدند و خوش گذراندند سپس كفش هاي سائيده شدۀ خودشان را از پا خارج ساختند زيرا مجبور به ترك آنجا بودند . پرنس ها دختران را به ساحل بردند و سوار قايق ها كردند و پاروزنان از روي درياچه بزرگ به جايگاه اوليه برگرداندند درحالیکه كهنه سرباز اينبار در قايق حامل بزرگترين پرنسس سوار گشته بود .

تمامي پرنس ها و پرنسس ها در ساحل مقابل از همديگر جدا شدند ولیکن پرنسس ها نويد بازگشتن همگي در شب آينده را به پرنس ها دادند و قول و قرارهای بسیار منعقد ساختند .

هنگامي كه پرنسس ها به راه پله هاي قصر پادشاه رسيدند ، كهنه سرباز پيشدستي كرد و خود را قبل از آنها به اتاقش رسانيد و خویشتن را بخواب زد .

دوازده پرنسس با احوالي خسته و کوفته با كمال احتياط و آهسته با اتاقشان رفتند . بزرگترین پرنسس درحاليكه صداي خرناس ها و خروپف هاي ساختگي كهنه سرباز به گوش مي رسيد ، به آنان گفت : مطمئن باشيد كه همه چيز همچنان آرام است و هيچكس از اسرار ما با خبر نشده است .

آنها لباس هاي خود را از تن خارج ساختند و لباس هاي ظريف خواب را پوشيدند سپس كفش هايشان را از پاهاي خسته در آوردند و به بستر رفتند .

كهنه سرباز صبح همانروز هيچ مطلبی در مورد اتفاقاتي كه شاهد بود ، بر زبان نياورد زيرا تصميم داشت تا چيزهاي بيشتري از اين ماجراي عجيب دریابد . او به تعقيب پرنسس ها در شب هاي دوّم و سوّم نيز ادامه داد وليكن همه اتفاقات همانطوري بودند كه در شب اوّل وقوع يافتند و پرنسس ها آنقدر مي رقصيدند تا اينكه كفش هايشان فرسوده مي شد سپس با حالت خسته به خانه بر مي گشتند . كهنه سرباز در سوّمین شب يكي از فنجان هاي طلايي قصر پرنس ها را از داخل گنجه برداشت زيرا بزودي مجبور بود كه راز خویش را برملا سازد .  

كهنه سرباز با همراه داشتن فنجان طلايي و سه شاخۀ درختان با برگ هاي نقره اي ، طلايي و الماسي به نزد پادشاه رفت درحاليكه دوازده پرنسس در پشت درب سالن سلطنتي گوش بزنگ ايستاده بودند تا گزارش كهنه سرباز به پادشاه را بشنوند و به عاقبت نافرجام وی بخندند .

--- پادشاه از كهنه سرباز پرسيد : دوازده دخترانم شب ها براي رقصيدن به كجا مي روند ؟

كهنه سرباز مؤدبانه پاسخ داد : دوازده پرنسس شما شب ها به يك قصر در زير زمين مي روند و در آنجا با دوازده پرنس خوش اندام تا سپيدۀ صبح مي رقصند . او سپس هر آنچه از وقايع سه شب گذشته شاهد بود ، براي پادشاه بازگو كرد و در پايان نيز سه شاخۀ درخت و فنجان طلايي را كه همراه داشت به حضور پادشاه تقديم نمود .

پادشاه تمامي دوازده دختران زيبايش را به حضور طلبيد و از آنها پرسيد كه آيا هر آنچه كهنه سرباز دربارۀ ماجراي رقصيدن شان مي گويد ، حقيقت دارند يا نه ؟  

دختران پادشاه وقتي ديدند كه تمامي اسرارشان كشف شده و هيچ چاره اي براي انكار كردن اتفاقات شبانه باقي نمانده است ، اجباراً به همۀ آنها اقرار و اعتراف كردند .

--- پادشاه از كهنه سرباز پرسيد كه كداميك از پرنسس ها را براي همسري بر مي گزيند ؟

كهنه سرباز مؤدبانه پاسخ داد : پادشاها ، من خيلي جوان نيستم بنابراين مايلم بزرگترين دخترتان را انتخاب نموده و آنرا از شما خواستگاري كنم . پادشاه نیز با خواستۀ کهنه سرباز موافقت کرد .

آنها بزودي با دستور پادشاه و طي جشني بزرگ و فراگیر با همديگر ازدواج كردند و كهنه سرباز بعنوان وارث پادشاهي برگزيده شد .