داستان65): "راپونزل ؛ دختر گيسو بلند" (Rapunzel)
داستان65): "راپونزل" (Rapunzel)
نويسنده : "برادرز گريم" (Brothers Grimm)
مترجم : اسماعيل پوركاظم
--- در زمان هاي بسيار قديم ، زن و مردي زندگي مي كردند كه عاشقانه همديگر را دوست داشتند . خداوند آنچنان آنها را درخور و شايستۀ همديگر آفريده بود كه مايۀ رشك و حسد ديگران بودند وليكن آندو در تمام دوران زندگي مشترك خويش در آرزوي داشتن فرزند روز و شب مي گذراندند .
آنها داراي يك پنجرۀ كوچك در پشت خانه محقرشان بودند و از آن طريق باغ مصفاي همسايه را مي ديدند كه مملو از گياهان مختلف و گل هاي بسيار زيبا بود . آنجا توسط ديوارهاي بلند احاطه شده بود و هيچكس جرأت و حتي توان ورود به اين باغ را نداشت . باغ مذكور متعلق به يك پيرزن جادوگر بود كه اهالي اطراف به شدت از او وحشت داشتند.
يكروز زن خانواده در كنار پنجره ايستاده بود و به درون باغ مي نگريست . او مشاهده كرد كه در قطعه كوچكي از باغ به كاشت بوته هاي آلاله اقدام كرده اند . اين بخش از باغ آنچنان سبز و دل انگيز بود كه زن را شيفته و مجذوب خويش ساخته بود . او به شدت حسرت خوردن آلاله ها را داشت فلذا خودش را براي ناتواني در داشتن آنها بسيار بدشانس و حتي بدبخت مي دانست .
شوهر زن كه از تغيير رفتار همسرش به ناراحتي او پي برده بود ، از او پرسيد : همسر عزيزم ، علت آزردگي و پريشاني ات چيست ؟
زن جواب داد : آه ، شوهر عزيزم . من احساس مي كنم كه اگر نتوانم مقداري از آلاله هاي باغ همسايه را بخورم ، يقيناً خواهم مُرد .
مرد كه براستي زنش را دوست مي داشت ، به خودش نهيب زد : اي مرد ، تو بايد به هر قيمتي شده و قبل از اينكه زنت بميرد ، برايش مقداري آلاله فراهم نمايي . بنابراين او سپيده دَم با زحمت زياد از ديوار باغ بالا رفت و وارد باغ پيرزن جادوگر شد و با شتاب چنگ انداخت و مقداري از آلاله ها را برداشت و براي همسرش آورد .
زن با اندكي از آلاله هايي كه شوهرش آورده بود ، براي خويش سالادي درست كرد و آنرا حريصانه ميل نمود . سالاد آنچنان در دهان زن مزه كرد كه هر روز به ميزان بيشتري از قبل شيفته اش مي شد تا جائيكه ديگر چيزي از آن آلاله ها باقي نماند لذا شوهر مي بايست كه بار ديگر براي آوردن مقدار بيشتري از آنها به داخل باغ پيرزن جادوگر برود بنابراين با فرارسيدن تيرگي غروب مجدداً قصد ورود به باغ را نمود . مرد زمانيكه از ديوار پائين رفت و پا در داخل باغ گذاشت ، بنحو وحشتناكي ترسيد زيرا پيرزن جادوگر را در مقابل خويش ايستاده ديد .
پيرزن جادوگر با حالتي عصباني و چشماني خيره گفت : چطور جرأت كرده اي كه به داخل باغ من بيائيد و آلاله هايم راهمانند دزدها بربائيد ؟ شما بايد براي اينكار اجازه مي گرفتيد و حالا بايد مجازات شويد .
مرد پاسخ داد : آه ، لطفاً انصاف داشته باشيد و به من رحم كنيد زيرا فقط از جهت احتياج و اضطرار به اين كار زشت اقدام كرده ام . حقيقت اين است كه همسرم از طريق پنجره خانه ام به باغ شما نگاه كرده و شديداً مفتون آلاله هاي شما شده است بطوريكه احساس مي كند كه اگر از آنها نخورد ، بزودي خواهد مُرد .
پيرزن جادوگر خشمش را فرو نشاند و به او گفت : حال كه موضوع چنين است ، من هم به شما اجازه مي دهم تا هر چقدر از آلاله ها نياز داريد ، از باغ من با خودتان برداريد و ببريد امّا بشرطي كه هر زمان بچه همسرتان بدنيا آمد ، آنرا بمن بدهيد تا بخوبي تربيت نمايم و برايش همچون مادري مهربان باشم .
مرد آنچنان از هيبت و شهرت پيرزن جادوگر به وحشت افتاده بود كه بلافاصله با اين شرط موافقت نمود و با مقداري از آلاله هاي باغ به خانه برگشت .
مدتي گذشت تا اينكه زمان زايمان زن فرا رسيد لذا بمحض اينكه زن زايمان كرد و بچه اي بدنيا آورد بناگهان پيرزن جادوگر ظاهر شد و پس از اينكه نام نوزاد را "راپونزل" گذاشت ، او را برداشت و با خودش برد .
"راپونزل" رشد كرد و به دختر بچه اي زيبا تبديل گشت . زمانيكه "راپونزل" دوازده ساله شد آنگاه پيرزن جادوگر او را در يك برج بلند كه در وسط جنگل ساخته بود ، زنداني كرد . آن برج هيچ درب و پله اي نداشت و فقط پنجرۀ كوچكي برايش در نزديكي نوك برج ساخته شده بود .
لذا زمانيكه پيرزن جادوگر مي خواست به داخل برج برود ، به كنار برج بلند مي رفت و فرياد مي زد :
"راپونزل" ، "راپونزل" ، گيسوان بلندت را برايم به پائين بفرست .
"راپونزل" گيسواني بسيار بلند و بي نظير داشت كه همچون اليافي از طلا بنظر مي آمدند . او هنگامي كه صداي پيرزن جادوگر را مي شنيد ، سريعاً گيسوان بهم بافته اش را باز مي كرد و آنرا به قلابي كه بر بالاي پنجرۀ برج نصب شده بود ، مي آويخت . گيسوان "راپونزل" از ارتفاع 20 متري به زمين مي رسيدند و پيرزن جادوگر به آنها مي آويخت و به بالاي برج مي رفت .
بيش از دو سال بدين منوال گذشت تا اينكه يكروز شاهزاده اي سوار بر اسب از ميان جنگل انبوه گذشت و گذرش به پائين برج بلند افتاد . او بناگهان آوازي شنيد كه بسيار افسون كننده و گوشنواز بود لذا در همانجا ايستاد و به آواز دلنشين گوش فرا داد .
آواز به "راپونزل" تعلق داشت كه اغلب براي رفع تنهايي به خواندن مي پرداخت وليكن انعكاس صداي دل انگيزش در اطراف برج مي پيچيد و به گوش رهگذران مي رسيد .
شاهزاده تصميم گرفت كه از برج بالا برود لذا به جستجوي درب ورودي برج پرداخت امّا هيچ منفذي به درون آنجا نيافت . شاهزاده بناچار سوار بر اسب به خانه برگشت امّا طنين آواز "راپونزل" بر قلبش نشسته بود آنچنانكه او را هر روز به جنگل مي كشاند. او به پائين برج بلند مي رفت تا به آواز سحرآميز "راپونزل" گوش فرا دهد .
مدت ها گذشت تا اينكه يكروز شاهزاده درحاليكه در پشت درختي به انتظار نشسته بود ، مشاهده كرد كه يك پيرزن جادوگر به آنجا آمد و شروع به فرياد زدن كرد :
"راپونزل" ، "راپونزل" ، گيسوان بلندت را برايم به پائين بفرست .
آنگاه "راپونزل" گيسوان بلندش را گشود و آنرا با يك حركت سريع به پائين فرستاد و پيرزن جادوگر به كمك آنها به بالاي برج بلند رفت .
شاهزاده با مشاهده چنين ماجرايي با خودش گفت : اگر اين تنها راه بالا رفتن از برج است ، پس بهتر است شانس خويش را از اين طريق بيازمايم . او غروب روز بعد هنگامي كه تاريكي هوا آغاز شده بود ، به كنار برج رفت و فرياد بر آورد :
"راپونزل" ، "راپونزل" ، گيسوان بلندت را برايم به پائين بفرست .
با كمال تعجب بفوريت گيسوان بلند "راپونزل" به پائين افتادند و شاهزاده از طريق آنها به بالاي برج رفت .
"راپونزل" در ابتدا با ديدن شاهزاده شديداً به وحشت افتاد زيرا او تا آنزمان هيچ مردي را نديده بود كه به آنجا بيايد امّا شاهزاده به آرامي و بسيار دوستانه لب به سخن گشود. شاهزاده اظهار داشت كه قلباً به وي عشق مي ورزد بطوريكه از موقع شنيدن آواز دل انگيزش تاكنون آرام و قرار نداشته و اينك مجبور به ديدارش بوده است .
بتدريج ترس از "راپونزل" زيبا زائل شد لذا زمانيكه شاهزاده از او تقاضا نمود تا همسري وي را بپذيرد ، از شك و بدگماني خارج شد . "راپونزل" شاهزاده را بسيار جوان و خوش سيما ديد و با خود انديشيد : او مي تواند مرا بسيار بيشتر از "بي بي گوتل" پير دوست داشته باشد لذا بلافاصله به تقاضاي ازدواج شاهزاده پاسخ مثبت داد و دستان زيبا و ظريفش را در دستان مردانۀ او گذاشت .
"راپونزل" به شاهزاده گفت : من با ميل و رغبت حاضرم با تو به هر كجا بيايم امّا نمي دانم كه چگونه بايد از برج بلند به پائين برويم ؟ بنطرم بهتر است هر دفعه كه به اينجا مي آئيد با خودتان كلافي از نخ ابريشمي بياوريد تا با آنها يك نردبان طنابي ببافم و زماني كه آماده شد ، من به كمك آن از برج پائين مي آيم و سوار اسبت مي شوم تا از اينجا دور شويم .
آنها موافقت كردند كه شاهزاده هر شامگاه تا فراهم شدن شرايط مطلوب مرتباً به ديدار "راپونزل" بيايد زيرا پيرزن جادوگر صبحگاهان با روشن شدن هوا به برج باز مي گشت .
پيرزن جادوگر تا مدت ها هيچ اطلاعي از اين ماجرا نداشت تا اينكه يكبار "راپونزل" به او گفت : "بي بي گوتل" بمن بگو چرا وقتي تو را بالا مي كشم برايم بسيار سنگين تر از شاهزادۀ جواني هستيد كه ديرگاهي با هم آشنا شده ايم ؟
پيرزن جادوگر فرياد زد : آه ، عجب آتشپاره اي هستي دختر ! آخر من چه چيزي بايد بتو بگويم ؟ من گمان مي كردم كه تو را از تمام عالم جدا ساخته ام ولي اينك مي بينم كه فريب تو را خورده ام .
پيرزن جادوگر در اوج خشم و غضب به گيسوان بلند و زيباي "راپونزل" چنگ انداخت و آنرا دو بار بر گرداگرد دست چپ خويش پيچاند آنگاه با دست راستش يك قيچي بلند برداشت و بدون معطلي با حالتي خشن به بريدن موها پرداخت سپس موهاي چيده شده را بر زمين انداخت .
پيرزن آنگاه با بي رحمي دخترك را به بياباني برد تا در تهي دستي و بيچارگي زندگي نمايد .
درست در همانروز كه پيرزن جادوگر به طرد كردن "راپونزل" اقدام كرد ، بلافاصله به برج بازگشت و موهاي بلند "راپونزل" را كه بريده و بر روي زمين ريخته بود ، بهمديگر متصل كرد سپس آنرا به چنگك بالاي پنجره بست و منتظر ماند .
غروب فرا رسيد و شاهزاده بسان هر روز به پائين برج آمد و فرياد زد :
"راپونزل" ، "راپونزل" ، گيسوان بلندت را برايم به پائين بفرست .
آنگاه پيرزن جادوگر همان موهاي وصله شده را براي فريب شاهزاده به پائين فرستاد .
شاهزادۀ جوان به كمك گيسوان آويخته شده به بالاي برج رفت وليكن بجاي "راپونزل" عزيزش با پيرزن جادوگر مواجه گرديد كه با نگاهي خشمناك و كينه توزانه به او خيره مانده بود . پيرزن جادوگر با لحني استهزاء آميز فرياد زد: آها ، تو به بهانه ملاقات با معشوقت به اينجا آمده اي امّا پرندۀ زيبا رويت ديگر در آشيانه اش نيست تا برايت آواز بخواند چونكه گربه ناقلا او را قاپيد و با خودش برد تا ديگر قادر به ديدارش نباشيد. شما بايد "راپونزل" زيبا را از دست رفته بپنداريد زيرا ديگر هرگز به ديدارش موفق نخواهيد شد .
شاهزاده درد و رنج عجيبي را در درونش احساس كرد لذا خود را در اوج نااميدي و يأس از اوج برج بلند به پائين افكند . او دست از جان و زندگي خويش شسته بود وليكن در كمال ناباوري زنده ماند امّا خارهايي كه بر زمين اطراف برج روئيده بودند ، بر چشمانش فرو رفتند . شاهزاده كه كاملاً كور شده بود ، در پيرامون جنگل انبوه سرگردان ماند . او از هيچ چيز بجز ريشه هاي گياهان وحشي و ميوه هاي تمشك جنگلي تغذيه نمي كرد و به هيچ كاري مشغول نمي شد . شاهزاده در تمام مدت به آه و افسوس بواسطه از دست دادن عزيزترين شخص زندگيش مي پرداخت و برايش سوگواري مي كرد .
شاهزاده براي چندين سال با بدبختي و بيچارگي به پرسه زدن در آن حوالي پرداخت تا اينكه مسيرش به بياباني افتاد كه "راپونزل" در آنجا با دوقلوهايي كه زائيده و شامل يك دختر و يك پسر بودند، با بدبختي و بيچارگي زندگي مي كرد.
شاهزاده از دور صداي آوازي دل انگيز شنيد . صدا بگونه اي بود كه برايش آشنا مي آمد لذا براي يافتنش جلوتر رفت و زمانيكه به آنجا رسيد بناگهان "راپونزل" او را شناخت . "راپونزل" از خويشتن بي تاب شده و درحاليكه شديداً گريه مي كرد ، خودش را به گردن شاهزادۀ محبوبش آويخت و سر و رويش را غرق بوسه كرد . در اين ميان اشك هاي "راپونزل" كه بر روي چشمان شاهزاده مي ريختند و آنها را مرطوب مي ساختند باعث شدند كه آنها شفا يابند و مجدداً بينا گردند . اينك شاهزادۀ جوان قادر بود همچون گذشته همه كس و همه چيز را ببيند .
شاهزاده جوان عاقبت همسر و فرزندانش را به سمت قصر سلطنتي پدرش راهنمايي كرد و با سلامتي و شادماني به آنجا برد . آندو فرزندان سالم ديگري نيز به دنيا آوردند و تا سال ها در كنار يكديگر با خوشنودي و رضايتمندي زندگي كردند .