شعر : "آتش تمنّا"

شاعر : "سيمين بهبهاني"

 

 

هواي وصل و غم هجر و شور مينا مُرد

برو ، برو كه دگر هر چه بود ، در ما مُرد

لب خموش مرا بين كه نغمه ساز تو نيست

به ناي من ، چه كنم ؟ نغمه هاي گويا مُرد

به چشم تيرۀ من راز عاشقي گم شد

ميان لالۀ او شمع شام فرسا مُرد

به دامن تو نگيرد شرار ما ، اي دوست

درون سينۀ ما آتش تمنّا مُرد

ستارۀ سحري بود عشق بي ثمرم

ميان جمع درخشيد ، ليك تنها مُرد

نديد جلوۀ او چشم آشنايي را

گلي دميد به صحرا و هم به صحرا مُرد

دريغ و درد ، مگر داستان عشقم بود

شكوفه اي كه شبانگه شكفت و فردا مُرد

ز ديدۀ كس و ناكس نهان نماند ، دريغ

چو آفتاب به گاه غروب ، رسوا مُرد